۰

بعد از 24 بار عمل زیبایی، هنوز هم طاقت دیدنش را ندارید! +تصاویر

آرزوی پدرم این است که بعد از ۲۶ سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی بخورد به ویژه سالاد شیرازی که خیلی دوست دارد.
به گزارش گروه وبگردی «ميزنفت»، ساکن یکی از محلات پائین شهر مشهد است، منطقه ایثارگران، به راستی که نام زیبنده‌ای است، برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم مدت‌ها بود پیگیر گفت وگو با جانباز ۷۰ درصد مشهدی حاج رجب محمدزاده بودم و امروز همان روز است.

وارد منزل این جانباز که شدیم آقای محمدزاده و خانواده‌اش به استقبالمان آمدند، تصورش را هم نمی‌کردم، این همه رشادت و از خودگذشتگی را از کمتر کسی دیده‌ام، مردی ۷۴ ساله که ۲۴ بار صورتش را جراحی کرده است اما با تمام این اوصاف هنوز هم نمی‌تواند به درستی صحبت کند، غذا بخورد، نفس بکشد، ببیند، استشمام کند و...

مردی با چهره‌ای درهم اما با قلبی پاک و ساده به استقبالمان آمد، تصورش برایم سخت بود برای نخستین بار بود که جانبازی را با چنین چهره ای می‌دیدم تا امروز هر وقت سخن از جانباز به میان می‌آمد ویلچر و دست و پای قطع شده به ذهنم خطور می‌کرد هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد جانبازی از ناحیه صورت آسیب دیده باشد.





حاج رجب سال ۶۴ به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه را لمس کرده است، سال ۶۶ و در مکانی به نام ماهوت عراق بوده است اینها را طوبی زرندی همسرش گفت و افزود: در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می‌خورد، دوستش می‌گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی‌توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم‌سنگری‌هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد هیچ کس تصور نمی‌کرد حاج رجب زنده بماند.

حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می‌شد، لحظه مجروحیت خود را این‌گونه وصف کرد: زیاد یادم نیست، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم یخ می‌شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان نیروهای عراقی خمپاره زدند و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می‌رود، بیهوش شدم همرزمانم فکر می‌کردند شهید شده‌ام، صورتم مانند یک تکه گوشت از بدنم جدا شده بود.

محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی‌اش دیده، اظهار کرد: دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه‌ای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر می‌گردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همرزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت انشاالله خبرش می‌آید.



۲۴ بار عمل جراحی صورت در یک سال

بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمی‌دانستیم از چه ناحیه‌ای، فکر می‌کردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمه‌الزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنه‌ای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهیم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود پدرم ۲۰ روز در بیمارستان تبریز بستری بود و ۱۸ ماه در بیمارستان فاطمه الزهرا تهران و در این مدت ما حتی یک بار هم صدای او را نشنیدیم.

وی عنوان کرد: صورت پدر باندپیچی بود و نمی‌توانست صحبت کند و تکلم او در این مدت تنها از طریق نوشتن بود روزهای سختی بود ۲۴ بار عمل روی صورت پدر انجام شد صورت پدر بعد از اینکه مرخص شد و به منزل آمد مدام عفونت می‌کرد شرایط سختی را گذراندیم خصوصا مادرم روزهای سختی داشت در هر یک از این عمل‌ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می‌کردند و به صورتش پیوند می‌زدند، از پوست سرش محاسنش را درست کردند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد.

همسر محمدزاده از لحظه‌ای که برای نخستین بار همسرش را دید گفت: بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می‌شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله‌های نزدیک می‌بیند بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن‌قدر وضعیتش وخیم بود که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب‌دیدگی همسرم می‌شوند، یک ملحفه سفید روی او می‌کشند، گوشه سالن رهایش می‌کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می‌شود، وضعیت او را می‌بیند او را مداوا می‌کنم.

وی از خوابی که زندگی اش را تغییر داد گفت و افزود: خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبل‌النور کوهسنگی ایستاده‌ام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کرده‌اند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است گاهی با خود می‌گفتم کاش رجب قطع نخاع می‌شد ولی این اتفاق نمی‌افتاد، بچه‌ها نیز کوچک بودند، نمی‌توانستند با شرایط کنار بیایند.

دختر حاج رجب می‌گوید: آرزوی پدرم این است که بعد از ۲۶ سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی بخورد به ویژه سالاد شیرازی که خیلی دوست دارد، پدرم تا یک سال فقط با سرنگ غذا می‌خورده است و الان نیز با گذشت ۲۸ سال فقط مایعات می‌خورد حتی پدر به خاطر اینکه اعضای خانواده در سختی نباشند جدا از دیگر اعضای خانواده غذا می‌خورد همیشه آرزویم این بوده است که تمام اعضای خانواده سر یک سفره غذا بخوریم.

همسرش تصریح کرد: تمام هم سنگرهایش به شهادت رسیدند اما ۲۸ سال است که حاج رجب جلوی چشمانم روزی چند بار شهید می‌شود خیلی سخت است، در خیابان همه او را به یک چشم دیگر نگاه می‌کنند کمتر کسی باور می‌کند که حاج رجب جانباز باشد اکثر مردم فکر می‌کنند بر اثر سوختگی و یا جذام صورتش به این شکل در آمده است. قبلا در آپارتمان زندگی می‌کردیم اما به خاطر اینکه همسایه‌ها می ترسیدند مجبور شدیم جابه جا شویم من که نمی‌توانم همسرم را در خانه زندانی کنم او چهره اش را برای آزادی مردم ایران داده است من نمی‌توانم آزادی‌اش را بگیرم.

پسرش افزود: پدرم را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آی‌سی‌یو مانیتورهایی برای ملاقات‌کنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کرده‌اند، با پرس‌ وجوهایی که کردم متوجه شدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان می‌دادند پرستاران بیمارستان داروهای پدر را نمی‌دادند و می‌گفتند خودتان این کار را انجام دهید برخورد مردم برای من خیلی سنگین بود به انها می‌گفتم پدر من ترسناک نیست او یک جانباز است مثل همه جانبازان دیگر...

همسرش می‌گوید: طاقت شنیدن حرف‌های مردم را ندارم، وقتی بیرون می‌رویم و به حاج رجب توهینی می‌کنند، نمی‌توانم ساکت باشم، جوابشان را می‌دهم و در نهایت دعوایی اتفاق می افتد و ترس از این دعواها ما را خانه‌نشین کرده است چند سال است با همسرم بیرون نرفته ام رفتن یک روز خارج از شهر بر دلمان مانده است بچه‌هایم بزرگ شده‌اند و امروز ۶ نوه دارم اما هنوز فرزندانم با پدرشان به تفریح نرفته‌اند و این خیلی سخت است.

حاج رجب جانباز ۷۰ درصد مشهدی هر چند صورت ندارد اما سیرت دارد سیرتی که او را به درجه ایثارگری رسانده است به راستی که او ایثارگری را به حد اعلا رسانده است.
يکشنبه ۲ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۱۷:۴۴
کد مطلب: 2040
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *